چهل روز است به گریه نشسته است. چهل روز است سوگوار است. چهل روز است چشمی اشک و چشمی خون دارد و اینک آمده است حکایت غربت را بازگوید...
کاروان او می آید به سمت گلوگاه عشق. زینب(س) با کاروانش می آید تا با سینه ای از غم، خاکستر دل را شعله ور کند. او می آید تا غم های غروب را رنگی ارغوانی بخشد.
زینب(س) می آید تا به خاکش افتد آن چنان که حقیقت به خاک افتاد. زینب(س) می آید و فریاد می زند: “سلام ای سرزمین سرخ شهادت سلام ای خاک خونین حسین(ع)، سلام بر تو ای همیشه سبز و یکسره سرخ پوش سلام بر تو و برلحظه ای که آفتاب در پشت پلک های پخش شده ات پژمرد؛ سلام بر تو ای بلندقامت تاریخ عشق و شهادت؛ کدام گرده را تاب حمل قرآن بود؟! کدام دست را قدرت علمداری عشق؟! کدام دل را تحمل این همه مصیبت؟ کیستی که امام عشق به بارقه های مناجات نیمه شب چشم دوخته است؟ کیستی که چهل منزل امامت را پناه داشتی؟ کیستی که خطبه هایت تفسیر قرآن بود و تبیین عاشورا؟
... نمی دانم، نمی دانم تو از لب حسین(ع) قرآن می خواندی یا او از لب تو خطبه؟! “السلام علی الحسین المظلوم الشهید، السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات.” سلامت می کنم، سلامی به بلندای تاریخ و گرمی آفتاب و روشنی نگاه نیزه نشینت. مژده بهشت هم تو را راضی نکرد آن گاه که پیک وصال، بانگ رحیل می نواخت!
در انتظار چیستی؟! نگران کیستی؟
چه می خواهی از آن که همه چیز را برای تو می خواهد؟
ناگاه نزول آخرین طنین وحی، شیرین ترین لبخندها را بر لبانت نشاند، “و لسوف یعطیک ربک فترضی.”